بي شك فیلم های Before Sunrise و Before Sunset از بهترین عاشقانههایی است که در عمرم دیدهام. دو فیلم بسیار عالی که دومی نه سال بعد از اولی با همان شخصيت ها و همان بازيگر ها ساخته شده است ...
این یادداشت برای فیلم «پیش از طلوع آفتاب» است، در پست بعدی درباره «پیش از غروب آفتاب» حرف می زنیم ... شما هم مشارکت کنید تا بیشتر لذت ببریم ...
Before Sunrise (پيش از طلوع آفتاب)، كه در سال 1994 ساخته شد داستان برخورد اتفاقی دختر و پسر جوانی است که در قطاري که به وین میرود، با هم آشنا میشوند. شروع به حرفزدن میکنند و از همان ابتدا مشخص است که از هم خوششان آمده. پسر قرار است در وین پیاده شود تا فردا صبحش با پروازی به کشورش آمریکا برگردد و دختر که فرانسوی است، میخواهد به پاریس برگردد. قطار که به وین میرسد، پسرکه دیگر پولی برای هتلگرفتن در بساط ندارد، در یک پیشنهاد عجیب سعي مي كند كه دختر را متقاعد كند که با او پیاده شود تا این ساعاتی که به پروازش مانده را با هم وین را بگردند و دختر هم قبول میکند.
“ می دونم که اگر ازت این خواهش رو نکنم تا آخر عمرم از این کارم پشیمون خواهم بود .. .فرض کن در آینده ای دور ، زمانی که سالهاست ازدواج کرده ای و زندگی خسته کننده ای رو در کنار همسرت می گذرونی، و اون رو برای همه چیز مقصر می دونی، اون زمان به همه آدم های دیگه ای که ممکن بوده در زندگیت وارد بشن فکر می کنی، و جایی هم به من می رسی، اگر امروز با من پیاده بشی و باهام بیشتر آشنا بشی، می بینی که من هم مثل همه آدم های دیگه یک نفر خسته کننده هستم و می فهمی که در زندگیت چیزی رو از دست ندادی و با همسر خودت کاملا خوشبخت خواهی بود! “
بقیهی فیلم در خیابانها، کافهها، پارکها و خیابانهای وین میگذرد. «جسی» و «سلین» با هم حرف میزنند، این طرف و آن طرف میروند و از در کنار هم بودن لذت میبرند. از اينجا به بعد دیالوگهای بسیار دوستداشتنی، دقیق، روان، آشنا و در عین حال عمیق فیلم است كه همراه با بازي عالي بازيگران و همچنين كارگرداني شگفت انگيز ريچارد لينكليتر، تماشاچی را با خود همراه میکند و میبرد.
Before Sunrise بسيار شبيه زندگي واقعي ماست. درست مثل يك فيلم مستند يا يك دوربين مخفي با ديالوگ هايي كه شايد بارها و بارها از زبان خود يا اطرافيانمان شنيده ايم. اين طور به نظر مي رسد كه هيچ چيز در فيلم از قبل پيش بيني نشده است و همه چيز در لحظه اتفاق مي افتد. «جسی» و «سلین» شخصيتهاي فيلم به قدري واقعي هستند که حس میکنیم کنار آنها نشستهايم و به حرفهايشان گوش میکنیم. . گذشته از نوع حرفهایی که بین آنها رد و بدل میشود، که گاهی ساده و بچه گانه، گاهی عمیق و فلسفی و گاهی با طنز همراه است، زبان حرکات ، لبخندها و نگاههایی که بین آنها رد و بدل می شود، با بازی فوقالعاده اتان هاك و ژولي دلپي بازيگراني كه ما قبلا آنها را در "Reality Bites" و "White" در نقش هايي كاملا متفاوت ديدهايم، از همان لحظه اول آدم رو محسور فیلم می کند. «دومينكيو» فيلم «سفيد» كيشلوفسكي را مقايسه كنيد با «سلين» تا تفاوت نقشها را متوجه شويد.
در فيلم هيچ اتفاق عجيب و غريبی نمیافتد و اصلا گرهای در داستان ايجاد نمیشود که در فيلم تعليق يا هيجان ايجاد کند، اما ديالوگهای پرشمار فيلم آنقدر خوب و حسابشده نوشته شدهاند که تمام بار جذابيت فيلم را به دوش میکشند.
اما سوال اينجاست؛ آنها درباره چه چيز صحبت مي كنند؟
این دو نفر نمایش کامل جوانان هم سن و سال خودشان هستند؛ پر از ایدههای مختلف، پر از تناقض، آرزو برای آینده، پر از سوال و به این ترتیب با هر صحنهای که رو به رو می شوند، موضوع جدیدی برای صحبت كردن پیدا می کنند، موضوعهایی مثل تنهایی، مرگ، عصیانگری، عشقهای گذشتهشان و یا معنای زندگی.
" یک روز مادرم و پدرم دعوای سختی داشتن، و در حین دعوا مادرم گفت که اصلا نمی خواسته من رو به دنیا بیاره، و اینکه حامله شدنش تصادفی بوده. اون موقع حس خیلی بدی داشتم، ولی الان فکر می کنم که این اصلا هم بد نیست! الان این حس رو دارم که انگار خودم ، خودم رو به دنیا آوردم، مثل مهمان ناخوانده در یک پارتی بزرگ!"
در سرتاسر لحظاتی که این دو در وین هستند، جریانی از عشق در فیلم وجود دارد و هر چه که پیشتر میرویم بر شدتش افزوده میشود. يك حس عاشقانه كه ميان «جسی» و «سلین» در حال شكلگيري است و «لينكليتر» انگار با صبر و حوصله زياد و به آرامي آن را هدايت مي كند.
نگاه کنید به سكانس فوقالعادهای که هر دو در اتاقی در یک فروشگاه فروش صفحههاي موسیقی، به آهنگ قدیمی عاشقانهای گوش میکنند تا بيشتر متوجه منظور من شويد. جايي كه آنها به يكديگر نگاه ميكنند و البته نگاههاي خود را از هم ديگر مي دزدند. نگاه هايي كه گوياتر از هر جملهاي حرف دلشان را مي زند. اين سكانس وصل مي شود به سكانس که جسی و سلین در چرخ فلک با هم تنها میشوند و باز همان جریان سیال عشق و احساس فضا را پر میکند. به قول راجر ايبرت بعيد است كه لينكليتر قبل از ديدن «مرد سوم» كارلد ليد اين سكانس را نوشته و كارگرداني كرده باشد.
يا در جايي ديگر، سكانس رستوران جايي كه براي تبادل احساساتشان درباره خودشان و طرف مقابل به پيشنهاد دختر تصور ميكنند به بهترين دوستشان تلفن ميزنند و همه جملات عاشقانهاي كه تا پيش از اين نميتوانستند بيان كنند را ميگويند.
" اون آنقدر زيبا بود كه من اعتماد به نفس نداشتم "
حالا به جواب سوال مي رسيم. آنها به واقع درباره شكلگيري يك عشق صحبت مي كنند. بايد اين دو بيخيال از زندگياي كه قبل از اين داشته اند سعي مي كنند حفره هاي خالي آرزوها و علايقشان را پر كنند و شايد هم عاشق شوند.
شهر زيباي وين مجموعهاي از ملاقاتها و برنامهها را برايشان فراهم ميكند. ديدار با بازيگران آماتور تئاتر، كتاب فروشي، چرخ و فلكي مي اندازد، فالگير، شاعر خياباني، متصدي مهربان بار و آن كليساي زيبا، همه و همه موقعيتهاي بسيار ساده و در عينحال شگفتانگيزي برايآنها مي سازند. اما نكته اينجاست كه اشخاص و صحنه هایی که با آنها مواجه می شوند، کاملا واقعی و بدون اغراق هستند ولی در عین حال فیلم اینطور میخواهد نشانمان بدهد که چنین اتفاقاتی فقط براي دو نفري که چنین حسی را نسبت به هم پیدا کردهاند، میتواند لحظات باشكوهي خلق كند.
اما در پایان آن دو باید از هم جدا شوند، در حالی که هیچکدام این را نمیخواهند. (با وجود آنكه شب قبلش با هم قرار گذاشته اند عاقلانه و مانند دو آدم بالغ در اين مورد فكر كنند و حتي با هم خدا حافظي هم مي كنند! ) در آخرین لحظه با هم قرار میگذارند که دقیقاً شش ماه بعد همدیگر را در وین ملاقات کنند، اما به شیوهای نیمه احمقانه، نیمه روشنفکرانه، هیچ شماره یا آدرسی با هم رد و بدل نمیکنند. نماهای انتهای فیلم، تصاویری است از محلهایی که آن دو در وین با همدیگر بودهاند. یک بطری نوشیدنی در یک پارک. نمایی از جسي که در اتوبوس نشسته به سمت فرودگاه میرود و در آخر، فیلم روی نمایی از سلین که در قطار نشسته و به سمت پاریس میرود، تمام میشود.
اما انگار روايت فيلم هيچگاه از شرايط منطقي خارج نميشود و اتفاقاتي مي افتد كه اگر شرايط فيلم دويست بار ديگر هم تكرار ميشد باز هم همان اتفاقها ميافتاد! فیلم خالی از صحنه های اغراقآميز دراماتیک است، ولی باز موفق میشود تماشاچی را در فضایی که بین این دو نفر به وجود میآيد، غرق کند، فیلمی که با وجود شدیدا واقعی بودنش كاملا رويايي است و به قول جسي در زمان خارج از زمان واقعي و فضايي كاملا رويايي اتفاق مي افتد.
" تمام زماني كه با هم بوديم رسما نبايد اتفاق مي افتاد "
* * *
بعد التحرير (1) : پست بعديام درباره before sunset است.
بعد التحرير (2) : Before Sunrise و Before Sunset تازه زير نويس شده و چندبار ديدنشان خالي از لطف نيست ... شما هم درباره اين فيلمها بنويسيد.
بعد التحرير (3) : دوست داشتم يك پست كامل به فيلم «قصه دلها» (امير هوشنگ درويش پور) اختصاص دهم اما ... توصيه ميكنم «قصه دلها» را حتما ببينيد، از سرگيجه (توني زرين دست) هم بهتر است.
بعد التحرير (4) : اين هم موسيقي «لبه تاريكي» اثر اریک کلاپتون كه سحر همايي خواسته بود (دست مصطفي وفامنش درد نكند كه اين موسيقيها را براي من پيدا مي كند):
شما هم بنويسيد (7)...